دوستش داشتم

بگذر ز من ای آشنا / چون از تو من دیگر گذشتم...

دوستش داشتم

بگذر ز من ای آشنا / چون از تو من دیگر گذشتم...

رفتم...

آری اینجا همانجاست...

جایی که قلبم پر پر زد...

دیوار ها خندیدند

آسمان گریست...

آری به حال من گریست...

به غربت من...

آهنگ رفتن را فریاد زدی

و چه غریبانه رفتم... 

 

۱۳۸۷/۵/۱۱

سلام

سلام دوستای خوبم:

میدونم بدقولی کردم و یه کم دیر آپ کردم. این روزا خیلی گرفتارم.

نمی رسم مثل قبلا هرروز آپ کنم. مجبورم دست کم یه روز در میون

 یا ۳-۲ روز یک بار آپ کنم.

شرمنده خودم اینجوری نمیخوام. مجبورم.

باید هم به درسام برسم هم یه سری کار دیگه دارم.

ولی روزی چند بار برای خوندن کامنت های شما عزیزان سر می زنم.

 ----------------------------------------------------------------------------------- 

 نیلوفر

 

از مرز خواب می گذشتم
سایه تاریک یک نیلوفر
 روی همه این ویرانه فرو افتاده بود
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟
در پس درهای شیشه ای رویاها
در مرداب بی ته ایینهها
 هر جا که من گوشه ای از خودم را مرده بود م
یک نیلوفر روییده بود
گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت
و من در صدای شکفتن او
لحظه لحظه خودم را می مردم
بام ایوان فرو می ریزد
و ساقه نیلوفر بر گرد همه ستونها می پیچد
کدامین باد بی پروا
 دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟
نیلوفر رویید
ساقه اش از ته خواب شفافم سر کشید
من به رویا بودم
سیلاب بیداری رسید
چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم
نیلوفر به همه زندگی ام پیچیده بود
 در رگهایش من بودم که می دویدم
هستی اش درمن ریشه داشت
 همه من بود
کدامین باد بی پروا
 دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
 

 

سهراب سپهری 

بی کسی

آمده بودم تا حضور را فریاد زنم

تا روشنی را از دستان سیاه شب پس بگیرم...

کسی با من همراه نشد

آسمان نیز اسیر سیاهی...

بی کسی نشانه ام شد

آن ها فریادم را نشنیدند

چشمانم اشک آلود ماند

کاش سر بر شانه های خدا می گذاشتم...

۱۳۸۷/۶/۳

غرور

نگاه نکن چیزی نگو

            با این که دل تو تنهایی میخواد باشم کنارت

شکستن غرورمو بهت نمیدم

             تا جاش بازم یه روز باشم کنارت...

علی پرتوان

بیسکوئیت

یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید. او برروی یک صندلی دسته‌دارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد... در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.» ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت ، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟» مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست! او حسابی عصبانی شده بود. در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده! خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...

خاطرات سپید

این است خاطرات سپید من

دگر از چه بنویسم...

همان به که چیزی ننویسم...

دفتر خاطراتی دارم...

از جنس پرکاه

خاطرات تلخ را درج نمی کنم...

رویای نبودن را ننوشته ام...

از آخر قصه بی خبر...

گفتم شاید خالی بماند این دفتر

انتهایش تلخی و جدایی باشد...

چیزی ننوشتم...

ناکامی در خانه ام را زد...

رویاهایم نقش بر آب...

قلبم کو؟؟

خرده های قلبم روی زمین جا خشک کرده اند...

اما دروغ...

چه نسبت تلخی...

تهمت نباریدن باران انتهای رویاهای من بود...

و همچنان دفترم سپید ماند...

۱۳۸۷/۵/۱۲

آن کودکان یتیم

اشک هایشان روی زمین غلتید

آن کودکان یتیم

ذلم گرفت...

ای جواهرات ارزشمند

عازم کدامین بی راهه ها هستید؟

چرا تنها؟

کدام کوردل دلتان را شکست؟

اشک هایتان قیمتی ست

هدرش ندهید...

بگذارید آسمان بگرید...

بیقراری مکنید

اندکی دلخوشی در من مانده

آن نیز برای شما...

۱۳۸۷/۵/۳۰

آمدم

آمدم تا بنویسم از امید

   آمدم تازه شوم...

      

دلتنگی هایم پرکشیدند.

      اما...

--------------------------------------------------

سلام

یه دنیا تشکر از محبت شما دوستای عزیزم.

سفر خوبی بود. خوش گذشت.

ممنونم که یاد من بودید.

رفتم مسافرت

سلام دوستای خوبم:

اومدم بهتون بگم من دارم میرم مسافرت و تا یک هفته نیستم که آپ کنم.

راستی سیستم بلاگفا مشکل پیدا کرده و من نمیتونم وارد وبلاگ هایی که در سیستم بلاگفا هستن بشم.

راستی میتونید تو این مدت تو یاهو مسنجر برام پی ام بزارید. چون با یاهو مسنجر موبایل(با سیمکارت ایرانسلم) میام و چک میکنم.(djreza_googoosh)

من همیشه یادتون هستم. فقط نمیدونم ۱ هفته چطوری دوریتونو تحمل کنم.منی که هرروز آپ میکردم.

یادتون باشه: تا شقایق هست باید زندگی کرد...

دوستون دارم...

فعلا...

 

 

اینجا دلتنگی معنایی ندارد...

 

گلدانی بر روی ذریح

          نگاه زمین به آسمان

                     صدای گریه ی باد می آید...

                                  گل سرخی در حال رکوع...

 

 

چشمانم خیره ماند...

                  آیا می شود؟؟

 

روزنه هایی از امید...

      دگر معنای زندگی چیست؟

              اینجا دلتنگی معنایی ندارد...

 

 

به من تسلیت نمی گویند؟

مرا با شما کاری نیست ای خاطرات
بیش از اینم مرا به نیش نکشید
من شهید سراب و فاصله ها هستم
لبهای خشکم را ببینید
از امروز تا همیشه در این سرا به عزا می نشینم
اینجا به بهای طرد عشق اعتماد را گردن زده اند.
در اینجا از امروز تا همیشه
دیگر کسی به عشق سلام نمی گوید
اینجا کسی مرده است...
من... و ...

یادگاری

روی دیوار دل تو
من یه یادگاری بودم
نه یه پیچک که بتونه
جون بگیره توی سینه ات
قسمتم نبود که با تو
تا آخر قصه بمونم
شایدم قصه همین بود
که من از تو جا بمونم
رفتی و مونده هنوزم
رد دشنه هات روپشتم