دوستش داشتم

بگذر ز من ای آشنا / چون از تو من دیگر گذشتم...

دوستش داشتم

بگذر ز من ای آشنا / چون از تو من دیگر گذشتم...

دریا چه ی سکوت

در خت صبح گل کرده است
به سا عت مچی زمان می نگرم
نبض باد می تپد
زمین زیر پای ما –
ما را از برابر اینه ی گرم خورشید می گذراند
لحظه به لحظه پیر می شویم
در این زمین پهناور-
در این لحظه-
هیچکس نمی داند کی هستیم و چه کار می کنیم
همانگونه که بی توجه به گردش- زمین- زمان می گذرانیم
دلشادم چون بهار در راه
صبح باز با دریاچه ی سکوت با من روبروست
پرده را کنار می زنم
غنچه ها ی کار چون قطرات جوشان آب کتری شکفته می شوند
لحظا تی دیگر چای زندگی آماده می گردد
-
بی خبر از هوای بیرون
روی قلبم نشسته ام
ترانه ی کوههای برفی آفتاب پوش را زمزمه می کنم
وقتی به طول زمان بر می گردم
آنها نیز جز نام ها چیزی نیستند