دوستش داشتم

بگذر ز من ای آشنا / چون از تو من دیگر گذشتم...

دوستش داشتم

بگذر ز من ای آشنا / چون از تو من دیگر گذشتم...

از یک ستاره

خاطرت جمع هر جا باشی، توی غربت یه کسی هست
خاطراتت زندگیشه، اون غریبه خاطرت هست
اون که تو هفت آسمونش، یه ستاره هم نداره
اون منم که دل خوشیشه، گل من کسی رو داره 

 

افسانه

مردی تنها,رهسپار جاده ای پر از دلتنگی

در انتظار مژده ای از دیاری دور

در فکر معنایی برای واژه ی بودن,می رفت

یاد خاطراتش با بوته ی یاس او را می آزرد...

نسیمی که تلخی سکوتش را باور کرده بود

همانند صدای افتادن شبنمی از روی برگی

و کبوتری که از خیالی خاموش می خواند

و زیبایی پروانه ای که او را به باغی از رویا می برد...

خنده ی تاریکی بر لبانش نشسته بود

هر نیلوفری را که می دید, می گریست

اما بادی می وزید که اشک هایش را می ربود

تکه های دلش در آن دشت نیلگون تنهایی پنهان بودند...

جویباری از مسیری دور با درخششی عمیق صدایش می زد

سوار بر موجی از امید نزد آن رویا رفت

خنجری از آن سراب صدایش را شکست

آری,درخشش آن رویا,افسانه ای بیش نبود...

رضا