دوستش داشتم

بگذر ز من ای آشنا / چون از تو من دیگر گذشتم...

دوستش داشتم

بگذر ز من ای آشنا / چون از تو من دیگر گذشتم...

ماهی کوچک

مدتها بودکه رود شعر خشک شده بود
نه پرنده را می دیدم نه دریا را
دلم هوای باران را داشت
و خشکسا لی مصیبت لاعلا جی بود
امروزقطره ای از ابر خشک فرو ریخت
نا گهان ماهی کوچکی در آن دیدم
کا ملا به شکل شعر بود  

قاسم حسن نژاد
------------------------------------------------------------------------- 

سلام 

بعضی مواقع لازمه بعضی آدما رو فراموش کنیم.دلتنگی ها رو کنار بزاریم. 

کلمه زندگی ۵ حرفه ولی اگه به عمق معناش بریم با چند تا یدک کش هم نمیشه حملش کرد. ۲۲سالمه ولی بیشتر از سن م تجربه دارم. یاد گرفتم که چطور دوست بدارم ولی نیاموختم که چطور فراموش کنم. 

شاید لازم باشه بعضی آدما رو فراموش کرد و با یادشون زندگی کرد یا به عبارتی:

؛چشم ها را باید شست.جور دیگر باید دید...؛  

؛کاش در کتاب قطور زندگی ، سطری باشیم ماندنی نه حاشیه ای از یاد رفتنی...؛

صدا

بیکران وجودش را تقدیم کرد

     اما دریغ از یک نگاه معصوم

صدایش در حنجره حبس ماند

     که با پرتاب سنگی در هم شکست 

 

طاقچه ی اتاق پر از یاد است

    دل ابر از ناله ی باد پرخون

در خیالش عطر آن یاس پراکنده بود

    بی تاب در انتظار نسیم بهاری 

 

ماه ها هوا بارانی بود

    نوشته ها پراز عطر فراق

سطری که بوی بی کسی می داد

    بر بال خسته ی کبوتری رها شد 

 

این بار خدا صدایش زد

    دستانش در دستان مهربانش

و سطری از وصال نوشت

   که روزی باد پاییزی خواهد وزید... 

پنجشنبه 11/4/1388

آب و هو

سلام دوستان عزیزم: 

بازم تاخیر کردم. معذرت. 

مسافرت بودم. گفتم یه ب و هوایی عوض کنم.

 منتظر مطالب حدید از این وبلاگ باشید.

 

Shomal(noor)

یادداشت غروب

در برابر جام جهان نمای تلویزیون
درچارچوب اتاق جهانم
در برابر گلدان های کوچک وبزرگ
وآن گل پیچک سبز رنگ
همه ی غروب را جستجو می کنم
وپنجره را بسوی آسمان و پنجره ی بسته ی همسا یه می گشایم
سکوت باریک در کوچه با سر و صدای بچه ها ترک بر میدارد
وآسمان لبخند تیره اش را بسوی قلبم می گشاید
کولر دستی باد خنک را در خیابان جانم به پرواز در می آورد
بر گلزار قالی ماشینی مورچه وار ترانه می خوانم
اذان مغرب شمیم ملکوتی را در تمام فضا می پراکند
و غروب آرام آرام در شب محو می شود

تولد یه سالگی وبلاگ دوستش داشتم

 تولد یه سالگی وبلاگ دوستش داشتم مبارک باد

و یک سال گذشت. 

امروز روز تولد این وبلاگه. 

ممنون از تک تک تون.اگه شما نبودید این وبلاگ هم نبود. 

امروز دقیقا یک سال میگذره. یه جورایی احساس غرور میکنم و خوشحالم از اینکه تونستم یک سال اون جوری باشم که مخاطب هام می خواستن. 

با نظراتتون منو یاری کنین. 

عاشقانه دوستتان دارم.

خواهم رفت

شاید برم... 

      از اینجا به هرجای دیگه 

دلم پای موندن نیست 

       دلتنگ خواهم رفت...  

   

صدای دلم است...

      نجوای رفتن 

در قلبم را می بندم 

      تا فریادش را کسی نشنود...  

 

صحبتی ندارم... 

     صحبت ها کافی بود 

انتهای آشنایی 

     دگر نمیشناسمت... 

 

چهارشنبه 7 مرداد 1388 

جاده ی متروک

کتاب رنج را می خوانم 

      به امید طراوت 

سخت خواهم شد 

       تا مهتاب را بیابم 

 

 

پلی بر سکوت زدم 

       و تکیه ای بر امید 

               تا رویایی شیرین 

                    گریه کنان خواهم رفت 

 

 

تا وصال یاس سپید 

      کبوتری می خواند 

صدایی پر اندرز 

      و مسیری پرپیچ و خم 

 

 

خاطرات شب هایم 

     در کنار گل های میخک 

در آن جاده ی متروک 

     در یاد خواهد ماند... 

 

 

 

یکشنبه ۷/۴/ ۱ ۳۸۸

 

آرام

و اینکه دوستش داشتم.
شاید هنوزم باشد...
چه بی فایده
اما آرام... 

 

درون من 

پر از نجواست. 

اما برونم آرام... 

 

۱۳۸۸/۳/۳۰

صدای باد

کوچه ای آشنا
باغچه ای بی تاب
و یادی که بر خارهای گل سرخی می بارد... 

 

صدای باد را شنیدم... 

زیبا و دلخراش. 

پر از وسوسه... 

می آیم 

با دفتری از امید می آیم... 

  

۱۳۸۸/۳/۳۰

روز مادر و ولادت بانوی عشق مبارک باد.

سلام دوستان عزیزم:  

خوبید؟ من که عالیم.

امیدوارم مثل من همیشه شاد و پر انرژی باشید. 

روز مادر رو به همتون تبریک میگم. 

و نتیجه ی انتخابات رو هم به همه ی مردم ایران تسلیت میگم. 

شاد و موفق باشید.

رهائی

می خواهم نور باشم
در صداقت روشن خو یش
نه بدان سان
که محبوس کنج خویش
که خورشیدوار بر زمین خشک اندیشه ی تان بتابم
آری بر زمین خشکتان
که بر پای آورم رسا لت چگونه زیستن را
در رهائی محض خویش
که بر پای آورم
رسالت اصیل رهائی را
ازتاریکی قلبتان
:
نه بدان سان
که بر لبانم جاری گردد امواجی دروغین
که تهی بودن خویش را
در خلوت خویش نیز نتوانم دید
؛
ما را و شما را
همیشه مجالی هست
تا باران اندیشه ی مان را
بردشتهای تشنه ببارانیم
وجنکلی انبوه بیافرینیم
تا در هوای فرح بخشش دمی بیاساییم
؛
آه؛
از عزلت تیره ی خویش گریزانم
ودر تجمع بی دردان هم آن سان
که نه در آن هموار راهیست
و نه در این پناه امنی
کز هر دو بیراه زخمها دارم
؛
از عزلت تیره ی خویش بگریزید
تا راهی بر فسرده گان بنمائید
و چشمه ای در بیابان شان بگشایید
کز مرگ حویش بدر ایند
؛
ترنمی بر لبانت جاری ساز
تا مرا
از فرو ماندگی اندوهگنانه ام برهاند
وسرود پرواز را در من بسرایید
؛
دری می جویم
از زندان بسته ی تکرار پوسیده ی حروف
تا رهایی آسمان
تا وسعت انسان
؛
می آیی؛
به زیبائی آفتاب و آب بر زبان
بی آنکه
از خویشتن خویش بدرخشی
تا خویش را و مرا رها سازی 

 

آواز باران

دستم را بر در تکیه می دهم
تا پنجره را بشناسم
خیالم را در پنجره می ریزم
تا با تابستان یکی شوم
تا بستان پراز قصه وسخن است
از پنجره ی تیر تا دروازه ی شهریور
مردمانی بسیار متفات را دیدم
سخنانی بسیار متفاوت را شنیدهام
اینک بر صندلی بعد از ظهر به دروازه ی خیا ل پای می نهم
سخنا نی بسیار متفاوت از مردمان وروزنامه ها
سخنانی بسیار متفاوت از کوچه ها و خیابان ها
لباس ذهنم را در می آورم و بر رخت آویز گرما می آویزم
چشمانم پر از صدای شنیدن داستان است
داستان ها ئی بسیار متفاوت وجذاب
دلم می کوید یکی را اکر میتوانی بکوی
پنجره ی روبرو می شکند
وآسمان بر من آوار می شود
دستم را از تکیه گاه خیا ل بر می دارم
قلبم پر ازآواز باران می گردد
وخیا بان و کو چه را به فراموشی می سپارم