دوستش داشتم

بگذر ز من ای آشنا / چون از تو من دیگر گذشتم...

دوستش داشتم

بگذر ز من ای آشنا / چون از تو من دیگر گذشتم...

چرا؟

بی تو نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش معکوس ستاره ها تسکینم...
چرا صدایم کردی؟
چرا؟؟؟؟


حسین پناهی

شب ولنتاین

دقیقه ها همچنان می گذرند و من در انتظار خبری از او

ثانیه شمار ساعت اتاق در حرکت و چشمانم خیره به آن

بغضی همراه با حسرتی غریب درون گلویم رخنه کرده

ای کاش او با آمدنش این بغض را بشکند...

ای کاش با صدای دلنشینش این خستگی را برباید...

در این شب مقدس با غم دلتنگیش چه کنم؟

زبانم قاصر از بیان این همه غصه

چشمانم دگر یارای دیدن عقربک های ساعت را ندارد

امشب شب عاشقان است, با امیدی محبوس از او مینویسم...

ای کاش امشب بیاید و سکوت تنهاییم را بشکند

و شکاف جدایی را مملو از بودن و محبت نماید...

اما او نیامد و نیامدنش بر وسعت غصه ام افزود...

نفس در سینه ام حبس و به بغضی عمیق تبدیل شد

بغضی که درمانش تنها, دیدن و نوازش اوست...

می نویسم تا اگر روزی نوشته ام به دستش رسید

بداند که چقدر دوستش داشتم...سوختم و دم بر نزدم...

روزی که دگر نیستم تا با درخشش عشقش تازه شوم...

رضا-25/11/1384

روز والنتاین  

پی نوشت: اگر میتوانستم مجازاتت کنم ازتو می خواستم همانقدر که تو را دوست می دارم مرا دوست داشته باشی تا بفهمی که چه زجری می کشم.

پروانه و اقاقی

ای کاش پروانه بودم...

بر فراز شاخ و برگ درخت آشنایی پرواز می کردم

و در آن دشت به درخت ساج معنای عشق می آموختم...!

و احساس اقاقی را برایش فاش می کردم...

دلم می خواست زندگی را از دید یک قناری دنبال کنم

و همانند او رسم مهر و عشق را بانگ زنم

تا ساج بداند که اقاقی شیفته ی اوست

و اسرار محرمانه ی عشق را به قناری بگویم...

و به کمک باد صبا بوته های علف هرز دروغ زن را

که اقاقی را با تلبیس محو خود کرده, پراکنده سازم

و شاهد تضرع آن علف هرز کانا در برابر باد صبا باشم.

تا بر رخسار دشت زیبا عطر مهربانی و یکرنگی بنشیند...

ای کاش پروانه می توانست خود را درون آن ساج زیبا حس کند

و دل انگیزی دشتستان را چند برابر جلوه دهد

و باد صبا ازراهی دور به کمک پروانه بشتابد

تا اقاقی آرزوی عشق بازی با درخت ساج را به گور نبرد... 

رضا- زمستان 1382

 

پی نوشت: اینو حدود ۶سال پیش نوشتم.خیلی برام جذابیت داره.

رویای آبی

در مرز یک رویا

درون آغوشش

شب را به صبح رساندم

انتظاری گمشده بود

که درون یک رویا

نمایان شده بود...

در مرداب چشمانش غرق بودم

گرمی وجودش

سردی درونم را پس می زد

انعکاس صدایش

با طنین دلنواز

سکوت تنهاییم را می شکست

اما حیف رویایی بیش نبود

که پس از مهتاب

با نوازش خورشید در هم شکست

زیبایی آن احساس

بسان نسیمی دل انگیز

درون رگ هایم می وزید

"ای کاش آن شب به صبح نمی رسید..."

رضا-16/10/1388