دوستش داشتم

بگذر ز من ای آشنا / چون از تو من دیگر گذشتم...

دوستش داشتم

بگذر ز من ای آشنا / چون از تو من دیگر گذشتم...

ستاره های دخترک

دختر بچه عاشق این بود که ستاره ها رو بشمره

و هر روز صبح بیتابی می کرد تا زود شب بشه و بتونه ستاره هاش رو بشمره

اما از وقتی که تب کرد و انقدر درجش بالا بود که زد به چشماش و کورش کرد

دخترش خوشحال تر شد که دیگه روزی وجود نداره تا جلوی اون و ستاره هاش رو بگیره

و ستاره ها اومده بودند تا یار همیشگی دخترک باشند تو دنیای همیشه تاریکش

حسرت دیدار

با آشفتگی به ساعت مچیش نگاه کرد

وااااااااااای....

دید هنوز دو سااااااعت دیگه تا وقت قرارش  مونده

فک کرد شاید ساعتش داره بهش  دروغ می گه

از یکی دیگه ساعت پرسید، ولی اون یکی دیگه هم همون رو گفت

از 40 نفر دیگه هم پرسید و همه توی  بیان حرف دروغ راست می گفتند !!!

و در طی 10 سال از هر کی که ساعت پرسید، دید هنوزم دو ساعت به وقت دیدار مونده...

از خواب پرید

خوشبختانه دو ساعت هنوز به وقت دیدار با دختر مورد علاقه اش مونده بود ....

سرکلاس

داستان زیبایی رو من ۳سال پیش تو وبلاگ قبلیم گذاشته بودم.الان پیداش کردم.گفتم اینجا هم بزارم. خیلی قشنگه:
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و گونه من رو بوسید .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم . 
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود... 

ادامه داستانو در ادامه مطلب بخوانید.
ادامه مطلب ...

بیسکوئیت

یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید. او برروی یک صندلی دسته‌دارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد... در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.» ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت ، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟» مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست! او حسابی عصبانی شده بود. در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده! خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...